اینکه چرا باید دربارهی طعم گیلاس نوشت را نمیدانم و اینکه چرا عباس کیارستمی فیلم میسازد را هم نمیدانم. اگر سینما را در ساختار مدرن، پدیدهای در نظر بگیریم که جریانهای مختلف فکری را بههمراه دارد. فیلمهای عباس کیارستمی را میتوان از مثالهایی دانست که بدون توجه به هیچ نحلهای – خوب یا بد – فقط کار خودش را میکند، فیلم خودش را میسازد و راه خود را ادامه میدهد.
طعم گیلاس برای من که با کیارستمی آشنایی شخصی یا شبنشینی دوستانه ندارم، معنایی ندارد؛ چراکه فرم، محتوا و حتا روایت فیلم بهطور انحصار در اختیار فیلمساز است. مانند ویدیوی ضبطشده از بزمی شبانه که کسی جز اعضای خانواده معنی و ارجاعات آن را درک نمیکنند. با این تعریف، همهی فیلمهای کیارستمی نه برای مخاطب، نه برای نقد و نه برای هیچچیز دیگری بهغیر از عشق بازی شخصی با کادرها و پلانهای شاعرانه ساخته نشدهاند.
عباس کیارستمی و فیلمسازهای بهظاهر پیرو او و همهی مخاطبان سینهچاکش، دوست دارند تا دوست داشتنهای یک نفر را به نظاره بنشینند و به حرفی که شاید خود هم نمیفهمند عمل کنند.طعم گیلاس برای ما که مخاطب هستیم هیچ، اما برای خود کیارستمی معانی متعددی دارد، گویی که عباس با تولید طعم گیلاس فرصتی برای شوخی با مرگ پیدا کرده است.
عباس کیارستمی در گذار از سنت به مدرن گیر افتاده و در عین سردرگمیهای بسیار، نه مدرن است و پستمدرن و از طرف دیگر جایگاهی از سنت را هم در دست ندارد، بر این اساس میتوان گفت، بسیاری از خلاقیتهای عظیم و عمیق این فیلمساز بهدلیل سردرگمی مفهومی و درونی پنهان ماندهاند.