وقتی برای اولینبار احساس کردم «خبرنگارم» چارستون بدنم لرزید؛ درست نمیدانم چرا، اما خوب میدانم که آن روزِ سردِ زمستان میتوانست بیشتر از آنچه یک ایستگاه هواشناسی شهری اعلام کرده سرد باشد. بدون دلیل چهرهای مملو از مقداری ریش و سبیل و موهای جوگندمیِ نسبتن بلند روی عینکِ مستطیلی تمام ذهنم را مشغول کرد. فرد تصورشده در ذهن من میتوانست بهاندازهای خشمگین و جدی باشد که پرویز پرستویی در سکانس اسلحهکشیِ آژانس شیشهای نبود یا شخصیت مبهوت پدرخوانده شاید هیچگاه اینطور خشمگین بهنظر نمیرسید!
حالکه بیشتر فکر میکنم، میبینم تمام مشخصات ظاهری و اخلاقیِ این جوانِ برومند شخصی بهغیر از سردبیر یک روزنامهی محلی را بهتصویر نمیکشد. باید اعتراف کنم، سردبیرترینِ سردبیرم که امروز قبل از شما متنی را که میخوانید خوانده است، نه ریش دارد و نه سبیل و نه موهای جوگندمیِ نسبتن بلند یا عینکی مستطیلشکل، اما بهقدری جدی و خشمآلود است که وقتی با نگاههای مرموز و خندههای از روی سردبیر پنداریاش مشغول به خواندن میشوند؛ حتی پنهانترین طنز پنهانِ نوشتهنشده در نقطه به نقطهی تمام واژههای نانوشته با ضمایرِ واجبالاستتار صرف میشوند.
حال میفهمم که چرا وقتی برای اولینبار احساس کردم «خبرنگارم»، هیچ احساسِ خاصی نداشتم، فکر سوژههایی که قرار است فردا روی میز سردبیر مچاله شوند، چارستون بدنم را بهلرزه درآورده بود. از خدا که پنهان نیست و از سردبیر هم، از شما هم پنهان نباشد؛ بیخبری بد دردی است. یقین دارم هر روزنامهنگاری حداقل چندبار – یعنی به تعدادِ متعدد – بیمارِ همین دردِ بیدرمان شده است و از آنجایی که ما خبرنگارها نه بیمه داریم و نه سلامتِ روحی و روانیِ نوشتاری در این گزارش با شعار «پیشگیری بهتر از درمان است» از ایدههایی مینویسیم که به نتیجه نرسیدهاند!
اولین و آسانترین سوژه برای امروز فریبرز لاچینی (آهنگساز) بود، او چند روز پیش در حادثهی آتشسوزی آسیبدیده بود و با بستریشدنش در بیمارستان خبرساز بود و بدونشک انعکاس خبر سلامتی و بررسی حاشیهها ایدهای بود میتوانست به نتیجه برسد، پس تلفن را بهدست گرفتم و زنگ زدم. لاچینی در آخرین بوقِ انتظار تلفن همراه – که دیگر انتظاری به پاسخ نداشتم – بهشکل کاملن اتفاقی دکمهی سبز را فشار داد و گفت: شما؟ پس از معرفیِ نام و نامخانوادگی و اسم تجاری و ثبتیِ بزرگترین خبرگزاریِ فارسیزبان دنیا گفتوگو با لاچینی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. گویا او سریعتر از زمانی که انتظارش را داشت خوب شده بود و روزهای خبرسازش به غروب رسیده بود و چون حرف دیگری در میان نبود بدون تعارف گفت هماکنون در حین ضبط موسیقی است و فرصتی برای مصاحبه ندارد و همچنین تصریح کرد: امروز یا فردا قصد سفر به خارج از کشور را دارد و تا چند هفته در دسترس نخواهد بود.
وی در بخش مهمتر حرفهای خود با تاکید به اینکه، من (خبرنگار) به طرز محترمانهای مزاحمش شدهام (البته با زبان لحن و کنایه)، خاطرنشان کرد: اخبار مرتبط با او در وبگاه شخصیشان موجود است و من بهجای تماس مستقیم، باید به عملِ شریفِ کپی و پیست (copy-paste) اکفتا میکردم.
سرخورده از مصاحبهی اول، با چند و چونِ بسیار شمارهی اولِ همایون شجریان را بهدست آوردم، چند باری زنگ زدم اما کسی جواب نداد. بار دیگر با چند و چونی بسیار اندک شمارهی دوم را پیدا کردم و دوباره تماس گرفتم؛ اما با توجه بهاینکه شجریان هیچوقت دکمهی سبزِ در دستش را اتفاقی فشار نمیداد، از مصاحبهی دوم منصرف شدم.
در فرآیند ایدهیابی برای گزارشهای بینتیجهی امروز بهسراغ هنگامه اخوان و حاشیههای جشنواره فجر رفتم و پس از بوق و سلام و معرفی این جمله را شنیدم: «من حتی یک ثانیه هم با خبرگزاریِ شما مصاحبه نمیکنم». بهمحض گفتنِ همین حرف، تلفن همراه خود را روی داشبورد ماشین قرار انداخت و در حالیکه تماس هنوز قطع نشده بود، چند جملهای را خاطرنشان و تصریح کرد که قابل پخش نیست.
تهیهکنندهی گروه موسیقی چارتار هم کلن در جایی نبود که بتواند مصاحبه کند و انگار ما بیخبرترین ایام جشنواره موسیقی فجر را تجربه میکردیم و فقط سکوت خبری محمد علیزاده (خواننده پاپ) در جشنوارهی امسال با عدم حضور در نشست خبری کنسرتش خبرساز شده بود بیشتر از هر ایدههای روز توجه جلب میکرد. بعد از ساعتها جستوجو در پی شمارهتلفن، علیزاده نه شمارهی اول و نه شمارهی دوم و نه هیچ شمارهای را پاسخ نداد و روالِ بیخبری ما ادامه پیدا کرد!
تلاقیِ نگاههای معنیدار میان چشمهای من و سردبیرِ خشمآلود، کمترین فرصت تامل برای سوژهیابی را از من ربوده بود. صرفنظر از اینکه گفتوگو با برخی از افراد مورددار قدرت انتخاب در گزینش سوژهها را بهشدت میکاهید، باقی افراد بدون مورد هم یا در استودیوی موسیقی در حین ضبط آلبوم جدیدشان بودند و یا برای ایجاد آرامش در زندگی بههمراه خانواده و دوستان، در دلِ طبیعتِ بیبدیلِ شمال کشور برای آلبوم جدید ایدهپردازی میکردند و همراههای اول خود را در حالت پرواز بهدست بیکرانِ آسمان سپرده بودند.
با بیخبری تمام و پیشنویشهای مچالهشده و خطخورده و با چارستونی لرزان که در همان صبح زمستانی به تن داشتم، در گوشهای از زاویهی تند میز سردبیر محترم با حالتی که گویی همین الان از صحنهی نبرد با نازیها برگشته باشم، ساکت و آرام ایستادم.
همیشه گمان داشتم، محیط یک روزنامه یا خبرگزاری، بیشباهت به یک پادگانِ نظامی نیست و سربازِ فلان در گردان فلان در پادگان، اینجا خبرنگار فلان در سرویس فلان است. بااینتفاوت که «از جلو نظام» بهطور صامت و بدون حرکتِ دست یا پا ادا میشود و «خبردار» در متنِ خبر بهشکل کاملن عینی ملموس و مشهود است، البته به همراهِ تیتر!
مصاحبت با سردبیر در آخرین لحظههای ساعت کاری، تنها گفتوگویی بود که بدون سانسور یا کاوش شماره تلفن و عملیات نفسگیر فشردن دکمهی سبز، طبق روال عادی و بدون مبارزه میان چند سوال و جواب، بهنتیجه میرسید. در چنین شرایطِ غیرعادی هر خبرنگارِ بیخبری با خوششانسی تمام و در کمال احترام به یک توصیهی واحد از سمت سردبیر مُجاب میشود. (-اگر خبری نیست خبرسازی کنید، شغل خبرنگار همین است. خبر بسازید، مثلن نقد آلبوم بنویس یا یادداشت، فقط بیکار نشین.)
پیرو اهتمام به گفتههای سردبیر محترم، در گزارش امروز بهجای نقد آلبوم و یادداشت دربارهی اوضاع موسیقی کشور و مهمتر از آن در راستای فرار از بیکاری و حرکت در مسیر خبرسازی، خودسازی را در اولویت قرار دادم و نقد بیخبری خویش را بهتحریر کشیدم. باشد که مورد قبول اداره اخبار و سردبیر محترم آن خبرگزاری پربازدید واقع شود. باتشکر؛ سپهر نصیحتگر.
انتهای پیام/